اصلا تو نمیدانی ..
اصلا تو میدانی چه چیز بیشتر از همه نگرانم می کند ؟!
دستش را می گیرم و می گویم :
اینقدر خسته شده ام که دلم میخواد بعد یک کلیک راست روی زندگیم ، Delete کردن تمام آنچه که وجود دارد را از عمق جانم بپذیرم ..
فاطمه می گوید که دوست ندارد دوباره از اول شروع کند .
می گوید که در میان این سال ها تا به اینجا برسد ، بعضی روزها برایش آنقدر سخت بوده اند که حاضر نیست دوباره آن ها را بگذراند ..
حتی به بهای گذراندن لحظه های ناب .
و او فکر می کند که فقط خودش آن سختی ها را چشیده است ...
وقتی که آدم بزرگ ها ( از همان آدم بزرگ هایی که هیچ وقت همین طوری از چیزی سر در نمی آورند ..) می گویند که این تازه اول راه است ..
با خودم می گویم که من حقیقتا باید بتوانم تا آخرش دوام بیاورم ؟!.
و قانع کننده ترین جوابی که می یابم اینست که : خب مسلما ، خیر ! ...
و فاطمه می گوید که حاضر نیست دوباره آن سختی ها را متحمل شود ..
و ایده ی من اینست که بروم در سینمای دنیا و مستند زندگی ام را از لا به لای مستندهای دیگر افراد بیرون بکشم ..
روی عقب ترین صندلی سینما بنشینم و کنترل پروژکتور را در دستم بگیرم .
بعضی روزها آنقدر کسل کننده هستند که ارزش یکبار دیدن را هم ندارند ..
حتی بودن یا نبودنشان هم تفاوتی در فهم ادامه داستان زندگی ام ایحاد نمی کند.
آنقدر مسخره اند که اصلا نمی دانم چرا نویسنده فیلمنامه ، آن را نوشته است .
و خنده دارترش اینست که آنقدر در بودنشان تاکید داشته که اصلا گاهی تمامی ندارند !
..
بعضی روزها هم آنقدر خاطره انگیزند که با یکبار دیدنشان راضی نمی شوم ..
فیلم را به عقب برمی گردانم و دویاره می بینم ..
و هر بار درست مثل دفعه ی قبل از دیدن آن ها لذت می برم .
و برای سومین بار تکرارش می کنم
..
و زمانی هم می رسد
که هر چه بود و نبود تمام می شود .
.
و آن موقع است که می فهمی تو در زندگی ات فقط یکبار حق انتخاب هر چیز را داشته ای .
و قرار نیست هیچ چیز برای تو تکرار پذیر باشد .
حتی اگر راه اشتباه را انتخاب کرده باشی و تمام زندگی خود را به پوچی و تباهی کشانده باشی ..
و ساعت ها با خودم فکر می کنم که ای کاش مردم به آگاهی نرسیده بودند تا همیشه مثل نیچه به تکرار ابدی معتقد می مانند ..
حتی اگر اعتقاد آن ها تاثیری در تغییر حقیقت بوجود نمی آورد اما همان دلخوشی که اینبار اولین و آخرین فرصت تو نیست ، می توانست یک انگیزه ، هر چند بیهوده ، باشد ..
پ.ن:
اصلا تو میدانی چه چیز بیشتر از همه نگرانم می کند ؟!
سرم را که بالا می آورم و می بینم که درست روبرویم ایستاده ای .
من گریزان شدم از فتنه ی خویش
من آنِ توام ، مرا به من باز مده ..
: از مولانا
اصلا تو میدانی که فراموش کردنت چقدر برایم دشوار می شود وقتی پس از این همه مدت می بینمت ؟!
و تو غافل از تمام این حرف ها آرام با بغل دستی ات صحبت می کنی ..
و برایم سخت تر آنست که نبودنت آنقدر عادی برایم جلوه می کند که بعد از دیدنت دیگر حرفی برای گفتن ، حتی با خودم نیز ندارم ...
.